قند عسل های مامان و بابا

مادر...پسر....عشق....

به پسرم خیلی محبت می کنم اونقدری که بزرگ که شد با عشقش مثل یه پرنسس رفتار کنه تا جفتش بفهمه که پسرم تو دستای یه ملکه بزرگ شده ! روزا دستاشو میگیرم و چنان با محبت بغلش می کنم که بغل کردن عاشقونه رو با تموم وجودش یاد بگیره ! بهش یاد می دم که همه آدمها خصوصاً همسرشون تشنه محبتند و پنهون کردن عشق و علاقه زندگیشو سرد می کنه ! بهش یاد می دم که خانما آقا بالاسر و سایه ی سر نمیخوان ، عشق ، دوست و همراه صمیمی می خوان ! بهش یادمی دم که هیچوقت دل عشقش رو نشکونه،چون دیگه نمی تونه ترمیمش کنه !! بهش یاد می دم  اونقدر عاشقانه به عشقش نگا کنه انگار قحطی آدمه !! به پسرم یاد می دم که عشقش رو عاشقونه بغل کنه نه ...
27 مرداد 1393

پیک نیک...

روز جمعه از طرف شرکت بخاطر تشدید انرزی و روحیه یه پیک نیک حسابی ترتیب دادن .دستشون درد نکنه خیلی زحمت کشیدن.همه ی بچه های شرکت ما جوونن و شاد .اکثرشون هم نامزد دارن ولی نا قلا ها تنها اومدن تا بیشتر بهشون خوش بگذره بین اونا ما خانوادگی اومده بودیم.بچه های شرکت خیلی از شما ها خوششون اومده بود و کلی باهاتون بازی کردن. خوشبختانه جای بسیار دنج و با حالی پیدا کردیم .خیلی با صفا بود .شانس قند عسلا اونجا یه رودخونه ی کوتاه هم داشت که بچه های حساس من حسابی توش بازی کردن ...                           ...
26 مرداد 1393

دوست جونی...

این پست رو به افتخار بهترین دوست دنیا مینویسم... اره دوست خودم که واقعا دوست جونیمه ... من سه تا خواهر دارم که از جونم هم بیشتر دوستشون دارم.نسیم هم برای من مثل خواهرام عزیزه .خیلی عزیز. این وبلاگ هم خودش واسه قند عسلا درست کرد .ماشالا یه پارچه هنرمنهده.از هر چیزی سر در میاره.منم که ماشالا از همه چی خوشم نمیاد و بلد نیستم .یکیش همین کامپیوتره .جیگرم خون میشه تا بخوام وبلاگ گل پسرا رو خوشکل کنم ولی در عوض خاله نسیم از اون ور   هوای شما رو هم داره .مرتب واستون قالب وبلاگ میذاره یا وقتی من گند میزنم زود درستش میکنه . اینا رو گفتم که بدونید هنوز هم دوست جونی های مهربون و با معرفت زیاد پیدا میشن     نسیم ...
26 مرداد 1393

به روایت تصویر...

                                                                        ای جووووووووووووووووووووووونم                       از اونجایی که پارسا امسال اموزش شنا دید روز...
25 مرداد 1393

تولد پارسا...گل بی همتای زندگی...

بالاخره نه ماه انتظار ما تموم میشد و من و بابا و بقیه روزشماری میکردیم.بابا منو از خارک اورده بود بوشهر خونه ی مامان جون و خودش برگشته بود خارک.قرار بود تا درد زایمان شروع بشه بابا خودشو برسونه. مامان بزرگم هم از شیراز اومده بود تا اولین نتیجشو ببینه.طبق معمول هر صبح بابا زنگ زد و احوال پرسی کرد منم که هیچ علامتی از زایمان نداشتم.به بابا گفتم حالم خوبه ولی یه سر میرم بیمارستان چون از وقت زایمانم گذشته بود . ساعت 10 صبح با مامان بزرگم و بابام رفتیم بیمارستان.وقتی دکتر معاینم کرد گفت باید بستری بشی.یادمه از خوشحالی یهو گفتم :اخ جون...پرستارا کلی میخندیدن و بهم میگفتن حالا که دردت شروع شد میبینیم که میگی اخ جون یا نه... اقا جون به بابا...
18 مرداد 1393

جوجه رو اخر پاییز میشمرن...

سلام به همه ی دوستان خوب و با معرفتمون وسلام به گل پسر خودم پارسا جون. میدونم این پست رو یک ماه قبل باید میذاشتم ولی خوب براتون شرایط رو گفتم.اما مهم اینه که خاطرات قند عسلا ثبت بشه. اگه یادتون باشه پارسا اخرای سال تحصیلی پدر من و جد اندر جد منو خودشو با هم در اورد...ولی خوب مثل اینکه نتیجه ی بدی نداشت .بله...امسال هم پسرم شاگرد اول شد ...به افتخارش...         امسال همراه کارنامه هایه کارت یادبود هم دادن که یه طرفش عکس بچه های کلاس به همراه معلم و مدیر مدرسه بود و یه طرف دیگش کارنامه و نمایی از حیاط مدرسه. اقای مدحت مدیر مدرسه سمت راست و خانم اسماعیلی معلم کلاستون س...
14 مرداد 1393

شیرین تر از عسل...

طاهای شیرن تر از عسلم...نمیدونم چطوری من میتونم احساساتم رو واست بگم  ...گرچه عشق مادر به بچه هاش گفتن نداره ولی من شما ها رو یه جور دیگه دوست دارم ...با نگاه کردن به شما جون میگیرم ...با خنده هاتون از ته دل میخندم جوری که هیچ وقت این خنده ها رو تجربه نکرده بودم...شیرین زبونیات که نگو و نپرس ...یه وقتایی یه چیزایی میگی که ادم باور نمیکنه از زبون تو شنیده... مدتیه جملات کوتاه میگی .اولین جمله ای که گفتی یه روز صبح بود از خواب بیدار شدی و گفتی مسود نیست؟..یعنی بابایی نیست؟اونقدر بوست کردم که یهو گقتی نکن... هر چی بهت میگیم تکرار میکنی ولی به زبون شیرین خودت... جمله ای که خیلی مبگی اینه:پاسا بدو بیا...دوست داری همش باهات بازی کنه....
14 مرداد 1393

عکس های شب اشنایی مامان و بابا...

تو رو خدا مامان رو ببخشید عکس ها رو با تاخیر میزارم.... این عکس های شبیه که تو چند پست قبل واستون نوشتم  شب اشنایی من و بابا .بابایی زحمت کشید و ما رو شام دعوت کرد الاچیق خان سرا .خیلی خوش گذشت ولی اونجا اب داشت و ما مجبور بودیمقند عسلا رو به زور رو تخت بشونیم.هر جا اب میبینن از خود بیخود میشن...                   من همیشه مجبورم قبل از حرکت به جایی از قند عسلام عکس بگیرم .چون بعدش خیلی سخته                     ممنون بابایی...
14 مرداد 1393

عکس های شاهچراغ....

اینم عکسای یه شب که رفته بودیم شاهچراغ .نمیدونم چرا اینقدر با هم عشقولانه شده بودید وسط نماز خنده ام گرفته بود طاها هی پارسا رو تو بغل میگرفت و میبوسید ...                                                 ...
14 مرداد 1393

پارک ازادی...

خوشکلای مامان قبل از ماه رمضون یه سر رفتیم پارک ازادی.قبلا که من بچه بودم این پارک واسه خودش کلاسی داشت و واسه اون موقع خیلی با حال بود منم به یاد اون روزا از بابایی خواستم تا ما رو ببره اونجا .ولی به باحالی اون وقتا نبود ولی شماها خیلی خوشتون اومد ...اینم عکساش...                                                           &...
14 مرداد 1393